سفارش تبلیغ
صبا ویژن



ادا های زیادی - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
ادا های زیادی - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ادا های زیادی - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :425022
بازدید امروز : 163
 RSS 

به نام او

سلام...

خواستیم امروز بزنیم به بی رگی و بشیم مثل بعضی ها چرت و پرت نویس..عملا هرچی اومد نویس...
منظورم کسی نبودا ..خودمون بودیم..گفتیم توجیهی داشته باشیم.....
این عکس خوشگل رو پایین دارید.....
راستشو به خواین سفر چند روزه ای داشتیم (که هرچند همه الان دنبال دروغ هستند)...این یه آنتنه که اصلا هدف ما نی...البته این آنتن باسه مستاجر اون خونه بود...خونه ی ایشون که خونه نبود ..البته ما خواستم نبینیم ..ولی چشممون دید دیگه چه کنیم..آخه حتی پرده هم نداشت فرش هم نداشت...تلویزیونشم منفی 14 بود ... اینا بماند .. تازشم پایین آنتن رو باسه محکم شدن با یه گونی پیچونده بودند....این آنتن اینوری نبود که اونوری هم نبود..شایدم اون یکی وری بود..آخه میدونید وقتی میخواستیم رد شیم نا خداگاه دستمون میخورد بش میچرخید...ما که نمیخواستیم خودش میچرخید...تازشم چون رشید بودیم کله ی مبارکمون میخورد بش کج میشد..کسی هم که میخواستیم صدا کنید مثلا دخی دایی رو مجبور بودیم کفشی دنپاپیی گیوه ای چیزی پرتاب کنیم ..اونم یه دفعه از نشونه گیری خوبه ما میخورد بش..ما که نمیخواستیم میخورد...اما خوبیش این بود که صاحبش اصلا نفهمید..نمیدونم شاید تلویزیونشونم سوری بود

اینا همش بماند...

....
یه نگاه دیگه به عکس بندازید..چیزه دیگه ای نمیبینید؟
اون ته تها...یه آفتابه...

یه آفتابه ی کامل مدرنیته...
واقعا قضیه داشت...بازم اگه بخوایم راستشو بگیم...بر میگرده به دو سال و نیم پیش...فکر کنم مراسم خاک سپاری پدربزرگ عزیزتر از جونم ...خدا رفتگان شمارم بیامرزد...خاک همه ی رفتگان باقی عمر همه ی سیریش های دنیا...داشتیم میگفتیم...به قصد خرید این آفتابه که نرفته بودیم...آخه میدونید...تو این موقعیت ها همه دنبال حرف و مرف و صفحه گذاشتنند...بنا به عقیده ی اطرافیان ،صاحب عزا نباید روز اول از خونه بیرون میرفت و میرفت پیش تازه گذشته..ما هم که عشق به هم انداختن و آتیش درست کردن عملا همه رو پیچوندیم...البته همش تقصیر دایی کوچیکه بود...تیریپ درک جون و ردیف بودن و اینا اومد..به من گفت که مثلا دوتایی بربیم .منم دلم نیومد به خواهرمو و دخی دایی نگم...از اون ورم انگار دایی یکی مونده به آخری هم فهمید...پسر دایی هم که همیشه تو میدونه ....نمیشد نفهمه...

اینشد که زدیم بیرون

تو برگشت ..یکی از گل پسر های مادربزرگم پیشنهاد خرید همینو داد...حالا دایی کوچیکه اومد و وسط خیابون که تو یه دستش سه تا تراوول 50و یکی 100و یه 200 یه دستشم دوتا آفتابه خوشگل که یکی سفید و یکی همین بنفش ها که من دوس دارم...ولی یکی از همین داییها گفت نه ما عزا داریم بنفش خوب نی جلفه..این شد که سفید گرفتیم البته خواستیم دورش نوار مشکی بپیچیم...دیگه گفتیم هرچی ساده تر بهتر...

و حالا این شد که این آفتابه الان در گوشه ی حیاط خانه ی پدری فقط آفتاب میخورد...

 

پ ن : ببخشید سرتون درد اووردیم...

پ ن : دعا فراموش نشه..که داغون محتاجیم...بیش از همیشه

یا علی



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:26 صبح روز دوشنبه 87 تیر 17